جدول جو
جدول جو

معنی و ره - جستجوی لغت در جدول جو

و ره
وی را، به او
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی که ساقۀ آن راست بالا نمی رود و روی زمین می خوابد مانند بتۀ خربزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واره
تصویر واره
شبیه، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت، برای مثال گل دگرره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی - ۴۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ / وَ غَ رَ)
سختی گرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، خشم و کینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ / رِ)
ابزاری است مر جولاهگان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ دَ)
افگندن. (یادداشت بخط مؤلف). انداختن و ساقط کردن. (ناظم الاطباء) ، فروهشتن. (یادداشت بخط مؤلف). انداختن پرده حجاب و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است جزءبخش شهریار شهرستان تهران. در جلگه واقع و معتدل است. سکنۀ آن 247 تن و آب آن از قنات و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند، باغات سیب قندک و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طریق علیشاه عوض و قاسم آباد میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وِ رَ)
کساء خرد. ج، وزرات. وزرات. وزرات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ ضِ رَ)
مؤنث وضر، به معنی ریمناک و چرکین و زعفران آلوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ صَرْ رَ)
وصیره. وصر. دستاویز با مهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چک. (از اقرب الموارد). رجوع به وصرشود، زمین بلند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ رَ)
مؤنث وبر یا یکی آن. و آن جانوری است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وبر شود
لغت نامه دهخدا
(وَ بِ رَ)
مؤنث وبر و آن به معنی پشمناک از شتر و خرگوش و غیره. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر مادۀ پشمناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
روزی از روزهای عجوز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نام روز سوم از هفت روز برد العجوز. (الاّثار الباقیه). سیم روز از ایام عجوز. (مهذب الاسماء). واحد وبر و یا مادۀ آن است. (از ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ رَ)
مهمانی بنای نو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وُ رَ)
آبخور، جای فرودآمدن در آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ / وَ رَ / رِ / وِ رَ / رِ)
آن رستنی است که ساق ندارد و بر درخت پیچد و بالا رود مانند کدو و بر زمین پهن شود چون هندوانه و خربزه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی است که ساق ندارد و بر زمین پهن شود مانند بیارۀ خربزه و هندوانه و یا به چوب و درخت بالا رود همچو کدو و عشقه و امثال آن. (برهان). رجوع به جهانگیری و مؤیدالفضلا و رشیدی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ جِ رَ)
مؤنث وجر، به معنی زن ترسان. (منتهی الارب). وجرهو وجراء به معنی خائف و ترسان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ / وَ جَ رَ)
گوی که جهت شکار وحوش کنند که چون وحوش بر آن گذرد چاه و مغاکی درآید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، وجار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گودالی که جهت گرفتن وحوش کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ رَ)
برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در اقرب الموارد حتار کل شی ٔ آمده نه خیارکل شی ٔ بنابر این حتار به معنی صرف الشی ٔ و ما استدار به است مانند گوشت که دور ناخن را احاطه میکند، پرده ای است میان دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پلک بینی. (مهذب الاسماء) ، کرکرانکی است ریزه در اعلای گوش، پوستکی میان سبابه و ابهام یا میان هر دو انگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ستون خانه یک یک نهاده، رگ درونی نره یا رگ پوست آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رگ اندرون ذکر. (مهذب الاسماء) ، پی که فراگیرد مخرج سرگین اسب را، پی زیر زبان، پی پشت و ما بین نوک بینی و بروت، جای گذشت تیر از کمان. وتر جمع است در همه معانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ ذَ رَ)
پارچۀ گوشت بی استخوان یا گوشت پارۀ گرد و پهن بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پارۀ گوشت. (بحر الجواهر). رجوع به وذره شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ذِ رَ)
زن که در فرج او گوشت بسیار باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زن گنده بوی یا سطبرلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
پارۀ گوشت. (مهذب الاسماء). پارچۀ گوشت بی استخوان یا گوشت پارۀ گرد و پهن بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به وذره شود، تلاق زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وذر، وذر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) : وذرتان، دو لب. ابوحاتم گویدوذرتان دو قطعه گوشت است که دو لب به آنها تشبیه شده است. (منتهی الارب) ، کنایه از کیر و سرکیر، یا ابن شامه الوذره، دشنام است و آن کنایه از کیر و سرکیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یابن شامهالوذره، یعنی زانیه و زن بدکار. (اقرب الموارد). کلمه فحش است مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ حِ رَ)
امراءه وحره، زن سیاه فام حقیرزشت یا سرخ رنگ پستک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ خَ)
بسیارپیه گردیدن زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رغبه او رهبه
تصویر رغبه او رهبه
یازدنده یا ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی که ساق ندارد خواه بر زمین پهن شودمانند بیاره خربزه و هندوانه وخواه بر چوب و درخت بالا رود مانند کدو عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفره
تصویر وفره
وفرت در فارسی فراونی بسیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واره
تصویر واره
بار، مرتبه، نوبت
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته شابلوت از گیاحان یونا نی تازی گشته ارزیز از توپال ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
به آخر اسم ملحق شود دال بر معانی ذیل، دال بر شباهت و مانندگی، ماهواره، دال بر تعلق و ارتباط، گوشواره، دال بر مکان، چراغواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
نوبت، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
حمله، حمله کردن، بره، آب راهی در شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
بار و دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی
خوی کسی را به ارث بردن
فرهنگ گویش مازندرانی